مدل خواب رفتن من
این مدل خواب رفت منه. من شبا با تاب تاب خواب می رفتم(کریر) بابایی منو می کرد تو تاب تاب و مامی هم یه دستمال می نداخت رو چشم بابایی منو تاب تاب می کرد. بیچاره بابایی ...
نویسنده :
مامان پویا
12:55
یکم بزرگ تر شدم
حموم رفتن من و مهمونی
خوب دوستان نمیدونم شما کجایین و چه رسمی دارین!!! ولی ما رسم داریم وقتی میایم خونه از بیمارستان اگه پسریم بعد 10 روز که دنیا اومدیم و اگه دختریم بعد از 7 روز میبرنمون حموم و به قول خودمون دلاک میارن. و مهمون دعوت می کنن. و بعد آش ترحلوا یا به قول خودمون آش زاییده میدن اینم عکس از آش زاییده ...
نویسنده :
مامان پویا
15:06
اولین عکس از پسرمون در بیمارستان
من اومدم خونه
سلام من به خونه اومدم،خونه هم دیدم؛ وای اونجا چه جایی بود چه تاریک؛ حالا دنیای روشن رو دیدم. عجب جایی داشتین ما رو درنمیاوردین ولی دیدین خودم چه زودتر اومدم میدونستم اینجا چه خبره ...
نویسنده :
مامان پویا
19:04
نباید خوشحالی میکردم
ببینید چقدر زردم من زردی گرفتم باید برم بیمارستان. من وقتی اومدم خونه همش 2روز بیشتر خونه نبودم زردی گرفتم و به مدت4 روز در بیمارستان بودم زردیم17 بود و وقتی خوابیدم تو بیمارستان اومد پایین و وقتی8 شد مرخص شدم. ...
نویسنده :
مامان پویا
18:57
پسری که زودتر امد
خوب جونم برات بگه پسرم از اونجایی که خیلی عجله داشتی و ما نمی دونستیم . یه روز بعد از ظهر مامی از شدت درد به خودم می پیچیدم ولی فکر می کردم به خاطر خوراکیه.و تو یه طرف دلم جمع شده بودی و من بیخیال. فردا صبح بابایی اسرار داشت که بریم دکتر(دکتر حسین کریمی)من دیگه بی خیال شده بودم. عزیزم من و تو رو بابایی نجات داد وقتی دکتر من و عمل کرد و تو رو به دنیا آورد و اومد سر تختم گفت: بچه از جاش کنده شده بوده و خودت و بچه در خطر بودین و 2 روز تو رو تو مراقبت های ویژه نگه داشتن و بعد اومدیم خونه و تو شدی پسر 8 ماه و 2 روزه ...
نویسنده :
مامان پویا
16:14
خاطرات حاملگی پسر مامان
خوب پسرم از حاملگیم برات بگم؛از وقتی که فندقی تو شکم مامی بودی: که تا 4ماهگی خیلی مامانو اذیت می کردی مامان هیچ چیز نمی تونستم بخورم و بابایی هی حرص می خورد. مامی به همه چیز ویار داشتم حتی به مایع دستشویی. بابایی بیچاره هی مایع دستشویی عوض می کرد. ولی خدا رو شکر به بابایی ویار نداشتم آخه بعضی مامانا به بابایشون ویار دارن. بعد از 4ماه مامانی خوب شدم آخه دیگه فندقی بزرگ شده بودی حالا یه چیزایی می فهمیدم که تو رو دارم آخه خیلی شکمو بودی هر چیزو میدیدی می خواستی. بابایی هم فقط می خواست من لب تر کنم .سریع اجرا می کرد خدارو شکر. حالا دیگه بزرگ شده بودی و بد جور لگد می زدی اغراق کنم که از اینور اتاق منو پرت می کردی اونطرف خدایی لگد میزدی ب...
نویسنده :
مامان پویا
15:09
کیک سیسمونی
اینم کیک سیسمونی پسر مامان----شام هم الویه بود جای همگی خالی--- ...
نویسنده :
مامان پویا
23:40